روی هر کلامی که دست میگذاشتند، میشد شعر. روی آسمان، آب، زمین و خاک. خاک برای قدیمیها، مثل خاک بود و بس وگرما و سرمای آن نیز. خاک برای قدیمیها هم سرد بوده است. عزیزانشان که در دل خاک میآرمیدند، یک دل اینجا و یک دل آنجا بار سفر میبستند؛ به همین راحتی! البته نه به همین راحتی . اما زندگی را تا شقایق هست...
حالا دوست خوب بچههای ایران زیر خروارها خاک آرمیده است. حالا قیصر خوب بچههای دهه 60، 70، 80 و...
این روزها که گریه ترجیعبند روزمرگیهای ما شده است، شعر- همه شعرهای غمگین- ما را احاطه کرده است.
شعر اگر ترجمان روح ما نباشد این روزها که شعر نیست؛ این شعرها شعرهای خود قیصرند که مرگآگاه و عاشقاند. درست مثل خودش.
به قیصر فکر میکنیم و کم و بیش دردهای مذابش را به یاد میآوریم؛ دردهایی که با آن زیست و در این زیستن به جاودانگاه رسید. اگر بنا بود گریه و آه زندگی باشد که زندگی شعر قیصر با آن همه دردش زندگی نمیشد. ما قیصر را دوست میداریم چرا که برای ما زندگی نقاشی میکرد؛ واژه میساخت برای قناریهای غمگین.
قیصر چرا آمده بود؟ و چرا برگشت؟
آمده بود تا نشانهای زیبا باشد از مهربانی خشکیدهای که امروز کیمیاست!
و رفت چون ورق ورق برگشت؛ از جسم، از جان، از خاک و بر خاک! انسان دانهای است که کاشته میشود در دل سرد خاک و به گرمای نفس خویش. خاک بارور میشود و قیصر همه بچههای ایران دوباره شکوفه خواهد داد. نام شکوفه درختان دزفول همه قیصرند، وقتی که در بهار گرم و زودرس آن رایحه گلهای بهار ذهن و زندگی را نقاشی میکنند:
جز قفسی عاشقانه که پیشه قیصر بود، بودنی عارفانه که مشی قیصر بود و دوست داشتنی جاودانه که مرام قیصر بود.
چقدر آیههای قیصر زیادند و به شمارش نمیآیند...
دکتر شفیعی کدکنی کنار در اصلی خانه شاعران ایستاده بود و میگریست. کلاسهایش را تعطیل کرده بود. به قیصر گفته بود به شعر دست یافتهای!
قیصر که بود که دل چنین استادی را با خود برده بود؟
در این چند روز گذشته هر جا که رفته باشی، نام قیصر هست. نه در میان اهل قلم که وظیفهشان گفتن است؛ در میان مردمی که شعر زندگیشان است.
میپرسد یعنی قیصر اینقدر بزرگ بود که شفیعی کدکنی... میگویم شاعران آیههای عظمت زمیناند و سفیران سردی خاک که سرمایش را کم احساس میکنیم؛ پس کسی بر دیگری رجحان ندارد بلکه آوای غمانگیز پاییز است که ما را عاشقتر میکند وقتی یک سفر را به آنها نزدیکتر میبینیم!
در گرماگرم روز چهارشنبه که قیصر تا دانشگاه تهران تشییع شد و پس از آن بلاتکلیفی، آمبولانس حامل پیکرش از خیابان دانشگاه برای تغسیل و تکفین به سمت بهشت زهرا حرکت کرد و چون هنوز دقیقا کسی نمیدانست منزل نهایی قیصر کجاست آمبولانس دور از ازدحام جمعیت در خیابان ایستاد.
از جمعیت جدا شده بودم و در حال حرکت بودم که صحنه عجیبی را دیدم. رانندگان ایستاده بودند و از مرکبی که خود میراندند، عکس میگرفتند. این قیصر چه سفیری است که مرکب مرگ را برای راکب همیشگی، جان میبخشد؟